چوب دستی

هفت سالی می شد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید: این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم
گفت: آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست
سینه خیز، چهار دست و پا قدم بردار و بیفت!
چوب های زیبایم را گرفت ، پشتم شکست و در آتش سوزاند ...
حالا من راه می رم
اما هنوز هم وقتی به یک چوب نگاه می کنم
تا ساعت ها، بی رمقم ...

 برتولت برشت


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 27 فروردين 1395برچسب:داستان کوتاه,برلوت برشت,چوب دستی,راه رفتن,فلج,, | 1:13 | Morteza |

زمانی، هنگامی که داشتم یکی از خویشتن های مرده ام را به خاک می سپردم، گورکن پیش آمد و به من گفت: «از میان همه ی کسانی که به اینجا می آیند من تنها تو را دوست دارم.»
گفتم: «تو بی اندازه لطف داری، ولی برای چه مرا دوست داری؟»
گفت: «برای آنکه همه گریان می آیند و گریان می روند _ تنها تویی که خندان می آیی و خندان می روی.»

جبران خلیل جبران، کتاب دیوانه


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:جبران خلیل جبران,داستان کوتاه,گورکن,خندان,گریان,مرگ,, | 16:57 | Morteza |

نفس کشید ، ریه هایش پر شد از عطر بهار نارنج درخت خانه ی همسایه ، آخرین بوسه ر ابرای بید مجنون فرستاد و هوای شرجی و دریا را ، تا قرمزی دیگر تقویم بدرود گفت.

آسمان آبی بود و جاده آرام ، هفته ای شلوغ انتظارش رامیکشید ، کفش های قهوه ای خود را بیشتر با پدال گاز آشتی داد تا زود تر نقطه ی پایان بگذارد برای جاده.

میان راه باران بارید ، خدا در های رحمتش را گشوده بود و زمین از شوق لبخند میزد ، شیشه ی ماشین را پایین داد ، دستش را از پنجره بیرون برد ، انگشتانش کمی باران نوشیدند ، در خیال چتر نارنجیش را بر سر گرفت و میان ردیف درختان بلند قدم میزد.

یک قدم ، دو قدم ، سه قدم ...

صدای مهیبی قلب درختان را لرزاند ، باران با شدّت بیشتری بارید ، نگاه خدا نگرن شد ، چتر نارنجی پر رنگ آخرین رویای نقاشی شده بر صفحه ی ذهن بود.

صدای آژیر آمبولانس و نزدیک ترین بیمارستان ، چشمان بی قرار خدا ، خون ، اضطراب و دردی که دیگر حس نمیشد.

مادر آمد و تمام وجودش گوش شد تا کلام آخر پزشک را بشنود : متأسفم ، مرگ مغزی ... .

چشمان مادر سیاهی رفت ، خدا بغز کرد ، فصل گرم تابستان ، زمستان شد

اشک مادر جوهری آبی خودکار پایین برگه ی اهدا را پخش کرد ، چند ساعت بعد خدا بر گونه ی مسافر تازه از راه رسیده بوسه زد.

.

.

.

نفس کشید ، بدون دستگاه اکسیژن ، عطر بهار نارنج خانه ی همسایه آشنا بود.اولین بوسه بر سبزی گیسوان  بید مجنون نشست.

خدا از شوق لبخند میزد ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

در یک مدرسه ی راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت و گوی دانش آموزان در حیاط مدرسه ، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام ، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت :

« با خانم ... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره ی درس و انضباط فرزندم از او سوال هایی بکنم. »

از او خواستم خودش را معرفی کند.

گفت : « من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.بفرمایید گاو ، ایشان متوجه میشوند. »

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح ، وارد دفتر مدرسه شده بود در میان گذاشتم.

یکّه خورد و گفت : « ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.یعنی چه گاو؟من که چیزی نمی فهمم. »

از او خواستم پیش پدر دانش آمموز یاد شده برود و به وی گفتم :

« اصلا به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد.حتّی خیلی هم متشخص به نظر می رسد. »

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود رفت.

مرد آراسته با احترام به خانم دبیر ما سلام کرد و خودش را معرفی کرد : « من گاو هستم ! »

- « خواهش می کنم ، ولی ... »

- « شما بنده را به خوبی میشناسید. »

من گاو هستم ، پدر گوساله ؛ همان دختر 13 ساله ای که شما دیروز او را به این نام صدا زدید ...

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت : « آخه ، میدونید ... »

- « بله ، ممکن است واقعا فرزند من مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم.

ولی بهتر بود مشکل انظباتی او را با من در میان می گذاشتید.قطعا من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.»

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدّتی با هم صحبت کردند.

گفت و شنود های آنها طولانی ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.آن پدر در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه ، مدرسه را ترک کرد.

در کنار مشخصاتی همچون تلفن و نشانی روی آن نوشته شده بود :

دکتر ... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی وعلوم تربیتی دانشگاه ... !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت : چرا از غنیمت های جنگی چیزی برای خود بر نمیداری و همه را به سربازانت می بخشی ؟

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی ما چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازان را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم  جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.

وقتی که مال های گرد آوری شده را جمع آوری کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ... .

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

یکی از مریدان عارف بزرگی ، در بستر مرگ افتاد.از عارف پرسیدند : مولای من استاد شما که بود؟

وی پاسخ داد : صد ها استاد داشته ام.مرید:کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟

عارف اندیشید و گفت : در واقع مهم ترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یک دزد بود.شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و کلید نداشتم و نمیخواستم کسی را بیدار کنم.به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز کرد.

حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من آموزش بدهد.گفت کارش دزدی است

دعوت کردم شب در خانه ی من بماند.او یک ماه نزد من ماند.هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی بر میگشت میگفت چیزی گیرم نیامد.فردا دوباره سعی میکنم.

مرد راضی بود و هرگز او را افسرده و ناکام ندیدم.

استاد دوم من سگی بود که هر روز برای رفع تشنگی کنار رودخانه می آمد ،

اما به محض رسیدن کنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و میترسید و عقب میکشید.

سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل رو به رو شود و خود را به آب انداخت

و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچّه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد میرفت.

پرسید خودت این شمع را روشن کرده ای؟ گفت : بله.

برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم : دخترم قبل از اینکه روشن کنی خاموش بود ، میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید ، شعله را خاموش کرد و از من پرسید : شما میتوانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع ، در لحظه خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد،اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا می آید ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

تنهای تنها بود.

هیچ کس به غیر از اون خونه نبود خیلی گرسنه بود و هوار راه انداخت.

هیچ کس به دادش نرسید تا اینکه یکی از همسایه ها دلش سوخت و از بالای دیوار بهش غذا داد.

وقتی غذا رو خورد دیگه ساکت شده بود ، اونقدر که وقتی رفتیم خونه ، هر چقدر صدایش کردیم هم جواب نداد.

فکر کردیم خوابیده.وقتی رفتیم نزدیکش دیدیم خوابیده البته برای همیشه.

آخه مگه یه سگ چه گناهی داشت که غذای مسموم بهش دادن.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

امروز از پشت سر صدایی مرا به ایستادن وا میداشت،پیرزنی کمک می خواست

به عقب برگشتم دستانش میلرزید امّا صدای رسایی داشت می خواست زنبیلش را برایش بیاورم

امّا من پیر زن را به امان خدا رها کردم و گفتم عجله دارم و دیرم شده .

لبخند پیرزن روی صورتش ماسید امّا دستان دیگری به کمک او آمدند ،

استادم بود ...

همان استادی که برای رسیدن به کلاسش عجله داشتم

و من در زیر نگاه های استاد ذره ذره آب شدم تا دیگر دل هیچ بنده ای را نشکنم .


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

روزی پسر کوچولو به مدرسه رفت.

او پسری کاملاٌ کوچولو بود.

و مدرسه ی او کاملاً بزگ بود.

اما وقتی که پسر کوچولو

پی برد که قادر است از خانه اش

با چند گام به کلاس برسد،

خوشحال شد.

و آن مدرسه دیگر به نظر کاملاً بزرگ نبود.

یک روز صبح ...


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:هلن ای, بوکلی,پسر کوچولو,داستان کوتاه,آموزنده,مدرسه,نقاشی,معلم,, | 11:15 | Morteza |

مردی در یک کاروان چرخدار کتاب فروشی میکرد و برای تبلیغ کارش به عابران میگفت:

(( کتاب های آدم ساز را نگاه کنید ))

روزی وقتی این جمله را میگفت دختر بچه ای به او گفت:

(( اگر نگاه کردن به کتاب ها آدم ساز بود، بابای کتابفروش من شب ها به جای فحش شعر میگفت ))

آدما بد و خوب دارن؛ وگر نه واسه پدر های بد بچه ها مایه ی سر افکندگی اند و برای پدر های خوب بچه ها مایه ی افتخارند.

منبع:داستانک


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:مرد,پدر,داستان کوتاه,فحش,شاعر,کودک,کتاب,ادم ساز,, | 23:13 | Morteza |

دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟


پسر: آره عزیز دلم


دختر: منتظرم میمونی؟


پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند


پسر: منتظرت میمونم عشقم


دختر: خیلی دوستت دارم


پسر: عاشقتم عزیزم

 

بقیه در ادامه مطلب ...


موضوعات مرتبط: مطالب و داستان های خنده دار ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستان کوتاه,هدیه,هدیه باور نکردنا,هدیه باور نکردنی به دختر,, | 12:11 | Morteza |

روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.


در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »


پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر! »


پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ »


پسر پاسخ داد : « فکر می کنم! »

و پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »


پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره دایم و آن ها رودخانه ای که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس هایی تزئینی داریم و آن ها

ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! »


در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم! »


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,ما چقدر فقیریم,اموزنده,زندگی,, | 11:49 | Morteza |

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

 

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

 

منبع:داستانک


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 25 تير 1392برچسب:شاهین,پرواز نمیکرد,داستانک,داستان کوتاه, | 14:29 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد